مادر...نمیدانم کجایی و چه بر سرت آمد...اما مسئولی...مسئولی در برابر انسان هایی که به دنیا آوردی...دلم تنگت است...دلم تنگت است تا بنشینی کنارم و قصه غصه های زندگی ام را برایت بگویم...روزگارم سخت است...سخت و تاریک به بلندای شبهای پاییز...دلم قورمه سبزی هایت را میخواهد با ته دیگ سیب زمینی کنجدی...دلم ناز نگاهت را میخواهد...تو که باشی دستی میکشی بر سینه زخم خورده و بدن کبودم و خوب میکنی و خوب می شود هر آنچه بر من گذشت...مادر...مادر...مادر...دلم بی صبرانه میخواهدت و فریادت میزنم نازنینم...
کلمات کلیدی: